ایمان قلبی
استادی به شاگردانش عقیده می آموخت،لااله الّاالله یادشان می داد.آن را برایشان شرح می دادوبر اساس آن تربیتشان می کرد .روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد،زیرا استاد پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت.استاد همواره طوطی را محبت می کردو او را در درس هایش حاضر می کرد .تا آن که طوطی توانست بگوید:لا اله الّا الله. طوطی شب وروز لا اله الّا الله می گفت،اما یک روز شاگردان دیدند که استاد به شدت گریه می کند.وقتی از او علت را پرسیدند،گفت گربه ای طوطی را برد!گفتند برای این گریه می کنید؟اگر بخواهید یکی بهتر از آنرا برای شما تهیه می کنیم.استاد پاسخ داد:من برای این گریه نمی کنم.ناراحتی من از این است که طوطی با آن همه لا اله الّا الله که می گفت وقتی گربه به او حمله کرد،آن را فراموش کرد وتنها فریاد می زد.زیرا او تنها با زبانش لا اله الّا الله می گفتو قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود
سپس استاد گفت :می ترسم من هم مثل این طوطی باشم:تمام عمر با زبانم لا اله الّا الله بگویم و وقتی که مرگ فرارسد ،فراموشش کنم و آن را ذکر نکنم:زیرا قلب ما هنوز آن را نشناخته است… .